اول صبح، قاشق چایخوری جیلینگ جیلینگ توی فنجان چای
معمولا اول صبح، بهخصوص روزهای آخر هفته، در آن ساعات ساکت که هنوز اهل خانه خواباند، برای خودم یک فنجان چای درست میکنم. بعد، ایستادهام توی آشپزخانه، و شیر و ساخارین را توی آب جوشی که چای را خیسانده، هم میزنم که ناگهان صدایی به گوشام میرسد: «جلینگ، جلینگ… جلینگ». صدا. صدای قاشق چایخوری است. به دیوارهی فنجان میخورد. و ناگهان، همیشه، هجوم خاطرات امانام را میبُرد.
این همان صدایی است که آنوقتها میشنیدم، وقتی که دختری جوان بودم، خوابیده زیر پتوهای گرم، در زمستان میلان، شمال ایتالیا. چای را پدرم درست میکرد، جورج. با پیژامه و ربدشامبر پشمی قدیمی راهراه مدل انگلیسیاش، با پاهای لاغر صاف توی دمپاییهایی رویهچرمی که تویش پوست کار کرده بودند، با حوصله برای پنج تا دخترهاش چای درست میکرد: زناش و چهار دخترش، هنوز توی رختخواب بودند. همه منتظر بودند که بیدارشان کند.
این مراسم چای صبحانه از مامبی گرم و رنگارنگ، که آن زمان بمئبی خوانده میشد، به میلان سرد صنعتزده آمده بود. همین چند سال پیش از آن، جورج خودش، زناش روت، و دخترهایش را خدمتکارهایی که آن زمان در خانه کار میکردند با یک فنجان شیرچای شیرین از خواب بیدار میکردند. آن روزها، سه تا خدمتکار داشتیم، به اضافهی یک راننده و دو آشپز.
اما در میلان، جایی که خانوادهی من در اواخر سالهای ۶۰ که من هفت ساله بودم به آنجا مهاجرت کرد، نه خدمتکاری داشتیم نه آشپزی. پدرم خودش مسؤولیت چای صبحانه را برای خانوادهی عزیزش به عهده گرفت.
مثل خروس قوقولیقو میکرد و وارد اتاق ما میشد: «قوقولیقو، قوقولیقو، قوقولیقو» و وقتی خوابالو، سرهامان را از بالشت بر میداشتیم، فنجانهای گرم چای را دستمان میداد. من و دو خواهرم توی یک اتاق میخوابیدیم. بعد میرفت و مادرم را بیدار میکرد و لیوان چای داغ را دستاش میداد و میگذاشت پیش از آن که از جا بلند شود و با صبحانه (نان برشته، کره، یک لیوان شیر) و ساندویچ (پنیرخامهای و زیتون، کره و مربا، کره و ماهی آزاد) پیش از راهی کردن ما به مدرسه روبرو شود، چند دقیقهی دیگر هم از آرامش صبحگاهی لذت ببرد.
ما دخترها خوابالود توی رختخواب چایمان را مزهمزه میکردیم و لیوان چای بین دست و زانومان و لایههای ملافه و پتو میماند و دوباره خوابمان میبرد و خیلی به ندرت پیش میآمد که بریزد. بعد بیدار میشدیم و روز تازه را آغاز میکردیم.
پدرم هر روز صبح برای ما چای درست میکرد تا زمانی که ما از خانه رفتیم تا در کشوری دیگر به تحصیل ادامه دهیم. و حتی آن زمان هم، وقتی به دیدن ما میآمد، اگر با من میماند، صبحها چای درست میکرد و برایم میآورد توی رختخواب. وقتی تنها زندگی میکردم، و بعدها که ازدواج کردم، یاد گرفتم که صبحها خودم برای خودم چای درست کنم، اگرچه کنایههایی هم از مراسم چای صبحگاهی به شوهر بیخبرم زدم. کنایههای من به گوشاش نرفت، اگرچه حالا روزهای وسط هفته برای من لیوانی چای به رختخواب میآورد. این را هم بگویم که تقریبا هرگز برای بچههایم چای نمیبرم توی رختخواب، مگر آن که مریض باشند.
پدرم تا سالها پس از آن که ما دخترها خانه را ترک کردیم، همچنان برای مادرم چای به رختخواب میبرد. تا وقتی که ربدشامبرش روی شانههای پهن و محکماش که زمانی افراشته بودند، خمید و بند انگشتهایش با گذر زمان برآمدند. تا وقتی یک روز یادش رفت چطور آب را جوش میآورند. بعد یادش رفت راه آشپزخانه از کدام ور است. مادرم روت، با آرامش و عطوفت به عهده گرفت که چای صبحگاهی را برای او ببرد.
در ۸۲ سالگی مرد، ۱۲ سال پیش. مادرم یاد گرفت تنها سر صبحانه بنشیند، و ما دخترها ماندیم با خاطرهی صبحهایی که با عشق و گرما بیدارمان میکرد.
۱۸ دسامبر روز تولدش بود. امروز، مادرم را برای صبحانه بردیم بیرون. چای صبح را خودم به همان شیرینی، و حتی شیرینتر، برایش درست کردم.