بدون تیتر
خاطرم هست اولین بار الی را در یکی از کتابخانه های دانشگاه تل آویو دیدم. آن روزها دانشجو بودم و مدتی هم از آمدنم به اسرائیل نمی گذشت. همیشه در طبقه دوم کتابخانه که آرشیو بخش مطالعات اروپا و جنگ جهانی دوم بود می نشست. خاطرم هست که معطل آسانسور نمی شدم، دو دو پله ها را می پریدم و در همان پله پیمایی ها هم همیشه اندکی مکثی داشتم در همان هال طبقه دوم و کنجکاوی و دید زدن ها بود به درون سالن کتابخانه که دروازه های شیشه ای این ور را از آن ور جدا کرده بود و امکان این مکث کردن ها و دید زدن ها را هم میسر. سالن زرد رنگ با لوسترهای بزرگ درخشان همیشه روشن و پیرمردی در پشت یکی از میزهای کتابخانه که همیشه سر به کتاب داشت. سرش را همیشه با دستهایش نگه می داشت. اگر سرش را بلند می کرد یک جفت چشم درخشان اقیانوسی می دیدی و صورتی سفید و صورتی با موهای برفی. چیزی شبیه پل نیومن و یا ایتسخاک رابین.
آنقدر تیز و هوشیار بود که علیرغم سر به کتاب بودنش متوجه کنجکاوی های چند لحظه ای هرروزه من شده بود. اوائل او از داخل و من از بیرون برای هم سر تکان می دادیم و بعد شد لب خوانی صبح بخیر و بعد هم یک روز بیرون آمد و سر صحبت را باز کرد.
ظاهر و رفتارم به اشتباهش انداخته بود که در پیش زمینه های فکری اش من را در جغرافیای شمال اروپا قرار داده بود و لحظه ای که فهمید در کدام نقطه از کره زمین من را پیدا کند مکالمات ما رنگ سریالی گرفتند و شدند ایستادن های طولانی در همان هال طبقه دوم کنار همان دروازه های شیشه ای کتابخانه جنگ جهانی دوم.
گذشته ای مشابه داشتیم … تا حدی و در بعضی جاها. روزه سکوتم را جلوی او شکستم و شمه ای از ناگفته های گذشته ام را برایش تعریف کردم. آنچه بر ما گذشت در تهران. کاملا می فهمید و همزمان مشابه اش را از گذشته های خیلی دورش برایم تعریف می کرد. مکالمات ما ادامه پیدا کردند و تبدیل شدند به تعریف خاطرات او. صبحها زنگ می زد و می پرسید کی می آیی؟ و بعد در یکی از کافه تریاهای دانشگاه بود که می نشستیم و او حرف می زد و من خاموش گوش می دادم. سئوال می کردم اینجا و آنجا و او جواب می داد و یا خیلی مواقع هم سکوت می کرد. چون نمی بایست می دانستم و بعد خودش آنچه را که می خواست ادامه می داد. اشتباه بس بزرگ من آن بود که خاطراتش را ضبط نکردم . مطمئنم نمی گذاشت. یا شاید هم اشتباهم آنجا بود که حتی وقتی به خانه برمی گشتم همه را ننوشتم و نفهمیدم که این گونه خاطرات باید ضبط و نگهداری شوند. شاید نمی خواستم. یا شاید هم آن موقع درک کرده بودم که سینه ای دریچه اش باز شده نیاز به تخلیه و اعتراف دارد و باید دوباره بسته شود و برای همیشه سر به مهر بماند. همان خاطرات و گذشته الی.
دوسال پیش عازم وین شدم. به محض رسیدن عازم موزه ساعت. هر چه می گشتم پیدایش نمی کردم. از هر که می پرسیدم یا موزه را نمی شناخت و یا اگر هم برایش آشنا بود نمی دانست کجاست. کلافه شده بودم. همه از من می پرسیدند از کجا آمده ام. هر بار که گفتم تل آویو… چه بگویم تهران؟ جا می خوردند و بعد بلافاصله در نگاهشان می دیدی که در چشمهایم به دنبال یک پاسخ بودند. همه شان! آیا بخشیده ام؟ چند نفری حتی پرسیدند که آیا برای بازدید از ریشه های خانوادگی به آنجا آمده ام.
کلافه شده بودم و موزه را پیدا نمی کردم. سرنوشت من زد مردی از روبرو آمد. پنداری از میان مه می آمد با ظاهری کاملا شبیه به تئودور هرتصل. مطمئن بودم که این یکی آدرس را می داند حتی برای من فرستاده شده. به طرفش رفتم و سئوال کردم که موزه کجاست. پیدایش نمی کنم. گفت نشانتان می دهم. بیایید باهم برویم. راهش را کج کرد و از همان مسیری که آمده بود برگشتیم. مدیر مدرسه ای بود و از مدرسه هم می آمد. او هم همان سئوال بازگشت به ریشه ها را پرسید. و در جوابش گفتم که بیست و چند سال پیش به خاطر هویت یهودی ام از ایران فرار کردم.
به محله یهودیان وین در گذشته رسیدیم. یکی از زیباترین و شادترین محله های وین بوده و هنوز هست. موزه ساعت هم در همین محله قرار داشت. کوچه پس کوچه های این محل پر از تاریخ گفته و ناگفته هاست و در همان قدم زدن ها موج رفت و آمد ارواح را در این محله حس می کردی. “هرتصل” در طول راه تاریخ تمام ساختمانها و ساکنان یهودی سابق محله که در جنگ جهانی دوم از خانه هایشان بیرون کشیده شده بودند و به کمپهای مرگ فرستاده شده بودند را برایم باز گفت. هنوز در چشمهایم دنبال חמלה می گشت و من در دلم می گفتم نگرد! این گروه دیگری هستند که من باید ببخشمشان!
او همچنان از خانواده های یهودی می گفت و من همچنان در فکر الی غرق بودم. به خاطر او به این شهر آمده بودم. به یاد او.
نزدیک موزه از هرتصل تشکر کردم و خواستم که برود. می خواست بماند و می گفت پایین منتظر می ماند تا موزه را ببینم و بعد جاهای دیگر این محله را به من نشان خواهد داد. و من می خواستم که او برود. موزه بهانه بود. دنبال آن کمینگاه می گشتم. همان جا که بارها الی از آنجا برایم گفته بود. همانجا که کمین نازیها را می کشید تا شکارشان کند.
الی – نام خانوادگی اش محفوظ خواهد ماند– در یکی از خانواده های اریستوکرات یهودی وین بدنیا آمده بود. چهارده سال بیشتر نداشت که نازیها اتریش را به تصرف در می آورند و در یکی از رفت و آمدهایش در آن محله و خیابانهای اطراف – که آنموقع ایستاده بودم – دو سرباز نازی جلویش را می گیرند، شلوارش را پایین می کشند و آنگاه که می فهمند یهودی است به جلو پرتابش می کنند که آنها را به خانه شان ببرد. الی می گفت این من بودم که مرگ را به خانه خانواده ام بردم. پدر و مادرش به کمپهای مرگ و الی و برادرش به کمپهای کار اجباری فرستاده می شوند. خانه شان هم توسط نازی ها تاراج شد.
الی و برادرش موفق به فرار از کمپ کار می شوند. مدتها در جنگلها متواری بودند تا بعد به پارتیزانها بپیوندند و بر علیه نازیها بجنگند. جنگ تمام می شود و الی تنها بازمانده از آن خانواده به اسرائیل می آید. خانواده تشکیل می دهد و چیزی نمی گذرد که به جمع شکارچیان نازی ها می پیوندد.
تعلیم دیده، هماهنگ شده، برنامه در دست به کررات به وین بازمی گردد و نازیهایی را که از آلمان فرار کرده و پناه در وین گرفته بودند را شناسایی کرده کت بسته تحویل دادگاه های بین المللی می دهد و چنین بود که الی عدالت خود را اجرا می کرد. سالها بعد این شکار فراتر رفت و در سطح گسترده تر بین المللی در اقصی نقاط دنیا صورت گرفت. آنجا که شما در رسانه ها خواندید و یا شنیدید که یکی دیگر از نازیها به دادگاه بین الملی کشانده شده، بی شک پشت این روایتها یکی از الی ها بودند که عدالت را اجرا می کرده.
خاطره دیگر
خاطرم هست روزی کتاب محاکمه آیشمن را از کتابخانه پدر و مادرم بیرون کشیدم و مشغول مطالعه اش شدم. یادم نیست نگاهم در آن بحبوحه سیزده چهارده سالگی دقیقا چه بود اما خوب یادم هست چند روزی شوکه بودم. سالها می طلبید تا دوباره اما این بار در اسرائیل بخوانمش و بعد پای صحبت و سخن چند حقوق دان دادگاه های بین الملل بنشینم و نگاهی تازه و فراتر از بهت به این مسئله پیدا کنم. آن موقع هیولای هولوکاست را دیگر می شناختم.
درکیدم با آنکه دادگاه نورنبرگ برقرار شد و تعدادی نازی هم به محاکمه کشیده شدند اما به هیچ عنوان پاسخی در قبال جنایتی که در حق یهودیان اروپا انجام شد، نبود. حالا می فهمیدم چرا شکارچی های نازی ها به کمین آیشمن نشستند، دستگیرش کردند و کت بسته به اسرائیل آوردند، قضات آلمانی زبان برایش گماردند، روزنامه نگاران اسرائیلی آلمانی زبان – پدر یکی از دوستانم – ریز ریز وقایع را انعکاس می دادند و محاکمه هر روز از رادیوهای اسرائیل به صورت زنده پخش مستقیم می شد و با آنکه می گفتند فضای جامعه در آن روزها بس متشنج است و شاهدان عینی و بازمانده گان هولوکاست حاضر در سالن دادگاه غش می کردند، به گریه می افتادند و فریاد می کشیدند اما آن اعترافات بصورت مستقیم پخش می شد تا تمام شنیده شود و ضبط گردد. هم برای تاریخ، هم برای گوشهای تمام دنیا. حالا می فهمیدم چرا بن گوریون دستور چنین عملیاتی را داده بود تا آیشمن را کت بسته به اسرائیل بیاورند و محاکمه اش کنند. تا آن دیگران در داخل کشور و آن دیگران در اقصی نقاط جهان بفهمند عدالت اجرا شد. درسی برای من و نسل بعد از من به جا گذاشت که اسرائیلی دیگر نمی نشیند تا دنیا عدالت را برایش اجرا کند.
تاریخ بسیاری از الی ها را هرگز نخواهد شناخت. نه همه شان را. اینها گمنام خواهند ماند تا ابد. اما آنچه مسلم است الی های زخم خورده دست به سینه ننشستند تا کسی بیاید و عدالت را برایشان اجرا کند. آنها خود عدالت را به دادگاه ها بردند.
اینها را همه گفتم تا به مختصر مطلبی برسم. در این چند روز اخیر بلوای خاطره کشتار زندانیان سال 67 را بسیار خواندم و قشقرق تب زده بسیاری از فارسی زبانان را هم به دنبال افشای آن فایل صوتی به دقت دنبال کردم. کاری ندارم که جدا از آن قشقرق احساسی و خالی از منطق بسیاری از فارسی زبانان برای آن فایل صوتی که دوباره از نو بتی ساختند از یک دیکتاتورچه و شریک جرم، هاله قدسی هم برایش پیمانه گرفتند و گوساله طلایی هم برایش شکل دادند و یک نمود در آنی تبدیل شد به “یک تنه مقابل کشتارها ایستاد” – و فارغ از کمی نگاه منطقی که این شخص طرفدار و توجیه کننده پروژه ولایت فقیه بود و همین بابا با دست بردن به قانون اساسی پدر مادرهاشان را چه راحت از شهروند به رعیت تبدیل کرد. نمی فهمند که!
به اینها کاری ندارم. صحبتم آنجاست که می بینم در موارد بی شمار فارسی زبانان چه نفهمیده مثل نقل و نبات بدون آنکه بفهمند و مفهومش را درست درک کرده باشند این واژه کشتار یهودیان جنگ جهانی دوم را دم دستی آماده استفاده و قیاس هر چه دم دستشان می افتد قرار داده و هر چیزی را هولوکاست می بینند و نامش می دهند. چه کنم که همه مان از آشنایی و قرائت و فهم خیلی بخشهای تاریخ مخصوصا هولوکاست بازداشته شدیم و من آنوقت که به اسرائیل آمدم تازه عمق این جنایت را کم کم فهمیدم و هنوز هم یاد می گیرم.
ایرانی جماعت نمی شناسد و نمی داند نمی داند نمی داند و نمی داند هولوکاست چه بوده. نمی تواند حتی تصور کند چه بوده. تو خود بخوان مجمل که روزی دوست جامعه شناس ایرانی آن ور آب به من گفت چقدر از این واقعه حرف می زنند، باید فراموشش کرد!
هولوکاست کشتار شش میلیون یهودی اروپا در جنگ جهانی دوم بود و نه کشتارهای دیگر یهودیان درمقاطع دیگر تاریخ ننگین اروپا. مورخین و فعالان کتاب خوانده حقوق بشر هم زمانی که از کشتارهای دیگر مناطق دیگر دنیا روایت می کنند و گزارش می دهند از واژه ای دیگر استفاده می کنند و نه هولوکاست!
که هر روایتی و هر جنایتی بستر تاریخ خود را دارد و برای همین هم باید نام ویژه خود را برای روشن ساختن مردم پیدا کند.
جنایتهای ناگفته و هنوز ناشناخته در ایران رخ داده و چندین هزار نفر ایرانی – نه شش میلیون – بدون هیچگونه حساب و کتابی و اجرای عدالتی به جوخه های مرگ فرستاده شدند. چندین هزار خانواده بدون هیچ حساب و پاسخی عزادار ابدی عزیزانشان شده اند. مباد که این فراموش شود. تاریخ باید اینها را به خاطر بسپارد و دنیا باید این کشتار را کامل بشناسد. حساب و کتاب و وزنه عدل باید برای این کشتارها برقرار شود.
اما این باید بدون آویخته شدن بی تناسب به هولوکاست صورت پذیرد که هیچ ارتباطی بین این دو نیست، که حتی کشتارهای سال 67 ایران در میان ارواح همیشه بیدار جنگ جهانی دوم گم خواهد شد و آنطور که باید شناخته نخواهد شد و رسمیت خود را نخواهد یافت. نامی به این کشتار بدهید که هویت خودش را بگیرد.
دو دیگر آنکه، بی عدالتی شده؟ کشتار شده؟ دادخواهی کنید. دست به سینه ننشینید و کربلا و زنجموره را نیندازید که عدالت برایتان نمی آورد. عدالت می خواهید؟ به دادخواهی و عدالت گاه ببریدش.
تکان بخورید.
سه دیگر آنکه اگر از کشتار در ایران می گویید که فقط این نبوده. اگر واقعا عدل دارید و به دنبال انصافید پس پی بگیرید آن کشتارهای بی حساب و کتاب سال 57 را. جمع وسیعی از بزرگان و نخبگان و وفاداران به این سرزمین بی حساب و کتاب کشتار شدند. همانها که تصاویرشان را می بینید غش و ضعف می روید برایشان. اینها اعدام شدند. حساب و کتاب برای آنها نبوده. هزار هزار از اینها بی هیچ حسابی به جوخه مرگ سپرده شدند. عدالت می خواهید؟ عدل اینها را هم بخواهید. پی بگیرید که سر نخ این کشتارها بس دراز است.
والسلام