نوزآیشِ خاورمیانه در خون
– ایتالیاییها چیزی از جنگ سرشان نمیشود!
– فرانسویها هم چیزی از سیاست سرشان نمیشود! اگر میشد، به کلیسا اجازه نمیدادند به چنین عظمتی برسد!
پاسخ دندانشکن ماکیاول، فرستادهیِ ویژهیِ جمهوری فلورانس نزدِ دربارِ فرانسه به “مشاور اعلیحضرت، عالیجناب کاردینالِ روآن”، در سالهایِ پایانیِ قرنِ پانزده میلادی، میرفت تا طنین خود را بر سپهر سیاست برای قرنها بگستراند.
منظور وی از “عظمتِ کلیسا”، دستگاهی است که چنان در سایهیِ اعلیحضرتِ دینپرور گسترده شدهبود که گردانندگانِ آن، یعنی روحانیت، به خود اجازه دادند تا در کار حکومتِ دنیوی هم مداخله کنند. آن هم برخلافِ ابتداییترین آموزههایِ عیسی و انجیلهایِ چهارگانه. بهعبارتِ دیگر، پاسخ سیاستمدارِ فلورانسی به کادینالِ فرانسوی را میتوان اینگونه نیز فهمید که اگر فرانسویها چیزی از سیاست سرشان میشد، به مذهب اجازهیِ دخالت در آن را نمیدادند. چهار قرنی پس از ماکیاول، نویسنده، روشنفکر، روزنامهنگار و تئوریسینی اتریشی بنام تئودور هِرتزِل میرفت تا در “دولتِ یهود” یادآورِ همین نکتهیِ اساسی بشود: ضرورتِ کوتاه نگاهداشتنِ دستِ مذهب از سیاست.
ماکیاول نیز مانند هابز انگلیسی یکصدسالی پس از او، بهشدّت متاثر از وضعیت برهمریختهیِ کشور و زمانهیِ خود بود: جاهطلبیهایِ بیپایانِ سرزمینی میان قدرتهایِ بزرگ، سقوطِ تدریجیِ شهریاری در ابتذالِ دربار، فسادِ گستردهیِ دستگاه عریضوطویلِ روحانیتِ کاتولیک، غریبالوقوعبودن اصلاحاتِ دینی… همه و همه میرفت تا با درغلتاندنِ اروپا در جنگهایِ مذهبی، زمینه را برای برآمدنِ نظمِ وستفالی فراهم آورد. نظمی نوین که از دلِ بحرانی طولانی و بس خونین زاده شد.
پس از این مقدمه، بگذارید در همینجا دو نکته را متذکر بشوم. نخست اینکه عللِ تاریخیِ چاشنیِ بحرانِ اخیر در شنبه 7 اکتبر جاری هر چه باشند، یک چیز را باید مؤکداً و بدون هیچ گونه تعارفی با آنچه بهگزاف “افکار” عمومی خوانده شده درمیان گذاشت: وحشیگریِ 7 اکتبر تحتِ هیچ عنوانی قابل توجیه نیست. تسلطِ نفرت بر سیاست، آن هم در قاموسِ دیانت و در ردایِ نژاد و قومیت، به هیچ عنوان قابلگذشت نیست. باید آن را در نطفه خفه کرد. تزریقِ عنصرِ نفرت در شریانهایِ سیاست، به هر رنگ و هر بهانهای که باشد، گامِ نخست در راهی است که هیچ مقصود و مقصدِ دیگری ندارد مگر فاشیزم. دنیایِ پسامدرنِ تُهی از معنویتِ امروز، بیش از هر زمان دیگری شاید خالی از معرفت و انسانیت، اگر درکنار جهالتِ دموکراتیزهشده بخواهد با کمکِ تکنولوژی به بازتولیدِ فاشیزم با لعابِ همیشگیِ عوامگرایی تن بدهد، هیچ نتیجهیِ دیگری مگر فاجعه درپی نخواهد داشت. هدف، هراندازه هم که والا باشد، نمیتواند با وسیلههایِ پَست بهدست آید. اگر هم در ظاهر بهدست آید، در باطنِ خود هزینهیِ پَستی و پَلشتیِ وسیلههایِ استفادهشده برای دستیابی به آن را خواهد پرداخت. چراکه نه در طبیعت و نه در تاریخ، نه در حالتِ طبیعی و نه در حالتِ تاریخی، هیچ چیزی مجّانی نیست و هر چیزی هزینهای دارد. سیاست، اگرچه جایِ اخلاق نیست، ولی جایِ پَرواربندیِ ایمانهایِ اثباتناپذیر و ابطالناپذیرِ مذهبی هم نیست. سیاست عرصهیِ فلسفه است نه سفسطه، عرصهیِ تاریخ و نه اسطوره، عرصهیِ بکارگیریِ روشِ علمی در سطح کلان. هرگونه تداخلِ “فانتزیهایِ آخرالزمانی” در آن، بقول یووآل حراری تاریخدان اسرائیلی، نتیجهای جز فاجعه نخواهد داشت. حال این فانتزیها آندنیایی باشند یا ایندنیایی، ناسیونالسوسیالیستِ نژادی از رگهیِ آلمانی باشند، یا بلشویکی از سِنخِ روسی یا شیعی از جنسِ ایرانی یا سُنّی از قماش و از قِسمِ اخوانالمسلمینی. آنچه در بافتارِ منطقی و استدلالیِ خود جایی برای اثباتپذیری و ابطالپذیریِ علمی ندارد، جایی در سیاست هم نباید داشته باشد. اسطورههایِ متداول درمیانِ اعراب و برخی ایرانیان مبنی بر “اشغالگر” بودنِ یهود، از جلیل تا کنعان، در سرزمینی که کانونِ تاریخی و تمدنیِ شکلگیریِ یهود و زبان و فرهنگِ آن بوده، اسطورهای بیش نیست. منازعاتِ عرضی در چارچوبِ حقوق بینالملل هرچه باشند، یهود در کانونِ تاریخی و تمدنیِ خود، که معادلِ استان مازندرانِ ما باشد و چیزی حدودِ یک درصد کلِّ مساحتِ ایران، “اشغالگر” نیست. اورشلیم، اگرچه برای بسیاری بیتالمقدس و یکی از اماکنِ چندگانهیِ مقدّسِ مُسلمین بشمارمیرود، ولی تنها مکانِ مقدّسِ یهود بوده و هست و خواهد ماند. در اورشلیم بود که تحتِ حمایت و “صلح هخامنشی”، معبدِ یهود بازسازی و قانونِ یهود گردآوری و تدوین شد. اگر اعرابِ مسلمان حجاز و مکّه و مدینه را دارند؛ اگر شیعهیِ دوازده امامی مکّه، مدینه، کربلا، نجف، سامرا، کاظمین و مشهد را بعنوان اماکنِ چندگانهیِ مقدّسِ خود دارد؛ یهود تنها مکانِ مقدّسی که دارد همان اورشلیم است. اگر درپیِ بُهتِ ناشی از فاجعهیِ نازیسم پژوهشگران به شناختِ علمیِ “شخصیتِ تاریخیِ” اصلاحگری یهودی بنام عیسی ناصری برآمدند، این شناخت را تنها در بستری ممکن دیدند که از آن تحتِ عنوانِ یهودیّت یاد شده، از جلیل تا کنعان (زندگی و سرنوشت عیسی ناصری، بقلم دانیِل مارگورا). “اشغالگر” خواندن یهود در چنین بستری از جغرافیا و تمدّن، چیزی است در حدِّ مزخرفگویی و یاوهبافی.
نکتهیِ دوّم امّا نگاهی دارد گذرا ولی گویا به سیاستِ دولتهایِ ایران درقبالِ اسرائیل، پیش و پس از انقلاب. این سیاست را من در یک کلمه خلاصه میکنم: تداوم. آنچه انقلاب به این تداوم افزوده، تنها و تنها پسزدنِ تعارفات بوده و نه تغییر ماهوی در ذاتِ آن.
نخست یادآور بشوم که منازعهیِ اعراب و اسرائیل، همان گونه که از نامش پیداست و همه جا آن را به همین نام شناختهاند، منازعهای است میان اعراب و اسرائیل. سهم ایران و ایرانی در منازعهای که در آن نه سرِ عربیِ پیاز است نه ته عبریِ آن، چیزی جز هزینه و ضرر نبوده. از “تداوم” میگویم چراکه از “فرمایشاتِ همایونی” مبنی بر ضرورتِ بازپسگیریِ بیتالمقدّس گرفته تا بازگشتِ تمام پناهندگانِ فلسطینی و برگزاریِ رفراندوم و ضربهپذیربودنِ تِل آویو با موشک از غربِ سینا و قاهره؛ و آنها را درکنارِ “فرمایشاتِ مقامِ معظّمِ رهبری” مبنی بر ضرورت ازبینبردنِ اسرائیل قرار دهیم، آنچه برجسته میشود همانآ خطوطِ کلّیِ مشترک و بیمارگونهیِ این گونه منویّات و فرامایشات است. نگرشی بیمارگونه که ذاتِ فکری و عقیدتیِ آن در تداومِ یک سیاستِ کلان خلاصه میشود: ستیز با غرب و با اسرائیل.
ایران، برخلافِ سرزمینهایِ عربی و عثمانی، نهتنها هرگز مرکزِ خلافتِ اسلامی نبوده، که بارها و هرگاه توانسته یا ضروری بوده با دستگاه خلافت نیز درافتاده، از دیرباز تا داعش. ایران، اگر طلبکارِ اعراب و اسلام نباشد که قاعدتاً باید باشد، هیچ گونه بدهکاری نیز نه به اعراب دارد و نه به اسلام. بااینحال، پرسش اینجاست که چرا ایران با طرح تقسیمِ عراضی در مجمع عمومیِ سازمانِ ملل در 1947 همصدا با “اتحادیه عرب” با آن مخالفت میورزد؟ مگر ایران کشوری است عربی؟ مگر ایران عضو “اتحادیه عرب” است؟ چرا ایران، نهتنها پس از انقلاب که در روزگاری که تمام دستگاه سیاست و دولتش چیزی جز نوکر و “مجریِ منویّاتِ ملوکانه” نبود، چرا چنین دولت و دستگاهی هرگز اسرائیل را شناساییِ de jure نکرد و تنها به برخی همکاریهایِ de factoبسنده کرد؟ پرسش اینجاست که چرا سیاستمدارانِ ایرانی به نصایح سیاستمداری مانند سیّدضیاء گوش ندادند که مصلحتِ ایران را بهدرستی در شناساییِ حقوقیِ اسرائیل و همکاریِ نزدیک با اِلیتهایِ اروپاییفرهنگِ آن تشخیص داده بود، آن هم در منطقهای که همسایگانِ عرب و تُرکِ ما هرگز دوستِ ما نبوده و هرگاه توانستهاند به ایرانِ ما تاخته و درپیِ نابودکردنِ کشور و تمدّنِ ما بودهاند (سیدضیاء: مرد اوّل یا مرد دوّم کودتا، بقلم صدرالدین الهی)؟ پرسش اینجاست که چرا پس از یک دوره همکاریهایِ متقابلاً مفید در مدیریّتِ منابع آبی و در عرصهیِ انرژی، نوکِ رحمانیِ سیاستِ ملوکانه یکباره متوجه آرمانهایِ اسلامی و فلسطین شده، به پرواربندیِ اعراب همّت میگمارند؟ پرسش اینجاست که چرا در روزگاری که سرانِ عرب و ازجمله حافظ الاسد با فرشِ قرمز در تهران پذیرایی و شریفیاب شده و با دستِ پُر به پایتختهایِ متبوع خود بازمیگشتند، یوری لوبرانی، فرستادهیِ ویژه اسرائیل باید برای تقدیم استوارنامه به محضر همایونی، ماهها در تهران علّاف میماند؟ و هنگامی هم که نهایتاً به شرفیابی مفتخر میشود، اعلیحضرت را میان دو دُبِرمَنِ خود مییابد، یکی سمتِ راست و دیگری سمتِ چپ ایشان؟ پرسش این است که چرا باید، در سایهیِ رحمانیِ منویّاتِ مقامِ مُعَظّم، دستِ پشتون را در هرات، دستِ پانتورک را در قفقاز، و دستِ اعراب را در میادینِ گازی و نفتی در خلیج فارس برای غارتِ منابع و منافع ایران بازبگذاریم و درعوض با آنهایی دربیافتیم که در حیاتیترین مقاطع جنگ، حساسترین عدواتِ تسلیحاتی را به ارتشِ ایران رساندند (جنگ ایران و عراق، بقلم پیهر رازو)؟ پرسش این است که این آشِ عربی – اسلامی چه سودی برای امنیت، رفاه، آسایش و توسعه و اقتدارِ ایران داشته که باید مدام کاسهای داغتر از آن باشیم؟ مگر از نفوذِ پانتورکها در ساختار قدرت و تصمیمسازی در ایرانِ فعلی، کم خوانده و میشنویم؟ مگر همین “اتحادیه عرب” نبود که هرآنچه در توان داشت بکار بست تا بلکه بعثِ نژادپرستِ عربی ایرانِ ما را در طولانیترین جنگِ کلاسیکِ قرنِ بیستم نابود کند؟ تا کِی میخواهیم ایران و منافع آن را قربانیِ امیالِ دشمنانِ تاریخی و زبانی و تمدّنیِ خود بکنیم؟ خودزنی تا کی؟
باری! انقلابِ اسلام در ایران یک گسست نبود. تداومِ یک کژرویِ عمیقاً مُلهم از موهوماتِ اسلامی بود که در مقطعی که مذهب در پناه اعلیحضرتی اسلامپناه به عظمتِ موردِ اشارهیِ ماکیاول رسیده بود و در هر کوی و برزنی مسجدی برای خود دستوپا کرده بود، پردهها را یکجا با ظاهرِ خوش بَر و رویِ مدرنیزاسیونی نااندیشیده و نامتوازن درید و باطنِ خود را نمایان ساخت.
باری! گسست زمانی رُخ خواهد داد که ما بندِ سیاست را از نافِ اسلام بریده باشیم.
دو ملّتِ ایران و اسرائیل دو جزیرهیِ زبانی و تمدّنی اند، در دریایی از خصومتِ عربی و قومی و طایفهای و قبیلهای. ملّتِ ایران، با یکی از طولانیترین تجاربِ تاریخی در دولتداری و دولتمداری (نظم جهانی، بقلم هنری کیسینجر)، در عصر نوین چالشی بزرگتر از بناکردنِ یک دولتِ مدرن نداشته؛ چالشی که اسرائیل هم از میانهیِ قرنِ گذشته تا به امروز با آن درگیر بوده. اگر انقلابِ اسلامی در ایران نشان از یک شکستِ سیاسی در این کارستان برای ما بوده، فاجعهیِ 7 اکتبر هم نشان از شکستِ نسبیِ اسرائیل در این زمینه دارد. اصلِ مسئله در غفلتِ اطلاعاتی نیست. اصلِ مسئله در غفلتِ فکری است. اگر ما تاکنون نتوانستهایم بندِ سیاست را از نافِ مذهب جداکنیم، نهادهایِ شایستهسالار و جامعهیِ بسیار توانمندِ مدنیِ اسرائیل هم نتوانستند از قدرتیابیِ مذهبیترین ائتلافِ سیاسیِ تاریخِ معاصر خود جلوگیری بکنند. ولی نه ما چارهای جز بُریدنِ این بند از آن ناف داریم، نه اسرائیلیها. اگر بروندادِ بحرانی که از چند دهه پیش از این در حالِ تکوین بوده و در 7 اکتبر به خونینترین شکلی خود را بروز داده، برآمدنِ دو دولتِ مدرنی باشد که یکبار و برای همیشه بندِ سیاست را از نافِ مذهب بریده باشند، همهچیزمان را نباختهایم.
“من میهنم را از وجدانم بیشتر دوست دارم”. ماکیاول تقریباً در بستر مرگ بود که با همین یک جمله سیاستِ مدرن را رقمزد. اوایل قرن شانزده میلادی روزگاری بود که از ونیز تا ناپل، ایتالیا خودش با خودش در جنگ دائمی بهسرمیبرد. علاوه بر جنگهایِ بیرونی، میهنِ ماکیاول، میهنی که از وجدانش آن را بیشتر دوست میداشت، جمهوری فلورانس، از درون هم میپوسید و فرومیپاشید: “آنچه جمهوری فلورانس را به پرتگاه فروپاشی میبرد، علاوه بر جنگهایِ بیرونی، ضعفِ درونی، ناتوانیِ حکومتِ مردمی و ترس و نارضایتیِ مهتران هم بود” (زندگی ماکیاول، بقلم روبرتو ریدُلفی). سیاستِ مدرن بهدنیاآمدهبود و میرفت تا یا بهترین دنیا را بسازد یا جهنمی که تاریخ به خواب هم ندیده و آشویتس، نه موخره، که مقدمهاش بود.
نه ایران و نه اسرائیل چارهای جز این ندارند: فرهیختگان.