«اعلامیه بالفور» اهمیت زیادی ندارد
صدمین سالگرد «اعلامیه بالفور» که امسال برگزار شد، پوشش خبری گستردهی رسانهای یافت و گفتگوهای زیادی پیرامون آن برخاست، اما اهمیت این سند از کاهش نیافت. باید بدانیم که قطعنامهی ۱۹۱۷ که از سوی وزیر خارجهی وقت، لرد آرتور بالفور تنظیم شد، و حاکی از حمایت بریتانیا از تأسیس کشوری یهودی در فلسطین است، نقطهی عطفی در تاریخ اسرائیل است. اما به آن اندازه که برخی تصور میکنند، از حساسیت و اهمیت برخوردار نیست، و قطعا در مشروعیت اسرائیل به عنوان یک کشور، اهمیت بنیادین ندارد.
البته مسلم است که قطعنامه در زمان خود حائز اهمیت بسیاری بود، و تداوم مهاجرت یهودیان به فلسطین را در دوران جنبش صیونیزم و سالهای پیش از تأسیس کشور ممکن نمود. میتوان گفت که چراغ سبزی بود از سوی قدرت استعمارگر منطقه، در تأیید این مهاجرت. و به تدریج منجر شد به افزایش چشمگیر در شمار یهودیان که به سرزمین وارد شدند. اما شمار یهودیان مهاجر نبود که به تأسیس این کشور مشروعیت بخشید. یهودیان اقلیتی به نسبت کوچکاند، ۶۰۸ هزار یهودی در مقایسه با ۱۲۳۷ هزار غیریهودی در ۱۹۴۷. آنچه به تأسیس این کشور مشروعیت بخشید، البته، قطعنامهی ۱۸۱ مجمع عمومی سازمان ملل متحد بود – طرح تقسیم فلسطین برای تشکیل کشور یهودی (و نیز کشور عرب)، که به تأیید جامعهی بینالمللی حاضر در سازمان ملل متحد رسیده بود. و این مشروعیت به دلیل واقعیاتی چند به دست آمد، که مهمتر از همه هولوکاست بود.
از پس بالفور، اسناد بینالمللی مهم زیاد مطرح شده و گامهای بسیاری برداشته شده که مشروعیت این کشور را تأیید و تأکید و عرضه کرده است. قطعنامهی ۱۸۱ اولین و مهمترین آنها بود، اما قطعنامهی ۲۴۲ شورای امنیت سازمان ملل در نوامبر ۱۹۶۷ نیز یکبار دیگر بر این امر صحه گذاشت. آنگاه که در ۱۹۶۸ از سوی مصر و اردن پذیرفته شد، و سپس در معاهدهی صلح با این دو کشور به ثبت رسید، راهی برای «حق موجودیت اسرائیل در چارچوب مرزهای امنیت و رسمی» به تدریج در منطقه گشوده شد – عبارات از متن قطعنامهی ۲۴۲ یواناسسی است. شاید مشروعیت مهم با پذیرش قطعنامهی ۱۸۱ و ۲۴۲ از سوی سازمان آزادیبخش فلسطین در ۱۹۸۸ به دست آمده باشد، و به دنبال تبادل نامهّها در اسلو، مبنی بر پذیرش متقابل که ضمن آن یاسر عرفات چنین گفت «سازمان آزادیبخش فلسطین حق کشور اسرائیل به زیست در صلح و امنیت را به رسمیت میشناسد».
بنیامین نتانیاهو شاید بخواهد به ما و به جهانیان بقبولاند که فلسطینیان هرگز اسرائیل را به رسمیت نشناختهآند، و نیز، مهمتر از آن، «حق» ما به زیست در چارچوب مرزهای رسمی و امن را. مناخیم بگین یک بار گفت که وی نیازی به چنین تأییدی ندارد. او گفت تأیید مشروعیت ما، حق ما به داشتن کشوری در اینجا، بر اساس تاریخی دوهزارساله است. اما اسرائیل، از ۱۹۴۸ به اینسو، از عدم به رسمیت شناختهشدن از سوی عربها شاکی است، و از آن گذشته خواهان آن است که بهرسمیتشناختهشدن شامل «حق» موجودیت نیز باشد. انور سادات از مصر، به نظر میرسد این خواسته را در خطابهی خود در کنست، در ۱۹۷۷، عطا نمود؛ سوریه (با تأخیر)، و نیز مصر و اردن در قطعنامهی ۲۴۲ این خواسته را متعهد شدند، و این آخری در واقع آن را در معاهدهی صلح خویش نیز ثبت کرد. فلسطینیان نیز در ۱۹۸۸ و بار دیگر در ۱۹۸۳ چنین کردند؛ و تمام دنیای عرب – تمام ۲۲ ملت اتحادیه عرب – در طرح صلح عرب در ۲۰۰۲ به این خواسته پاسخ دادند.
اما نتانیاهو بیش از این طمع دارد – میخواهد اسرائیل، علیرغم ۲۰ درصد اقلیت شهروند این کشور که یهودی نیستند، «کشور یهود» شناخته شود. فقط خود نتانیاهو میداند که اصرار وی، سنگاندازی دوباره در راه صلح است، یا ریشه در نیازی غریزی به پذیرش دیگرانی صاحب حق در این سرزمین از روایت صیونیستی است. اما نمیتوان انکار کرد که از بالفور به اینسو، راهی دراز آمدهایم. دیگر نیازی به قطعنامهای صدساله از سوی قدرتی استعماری نداریم؛ ما اکنون مشروعیت جهانی داریم و حقوق ما به رسمیت شناخته شده است، نه تنها از سوی جامعهی جهانی و از سوی همسایگان ما، بلکه حتی از سوی دشمن دیرینهی ما که همچنان با ما در جنگ است، سازمان آزادیبخش فلسطین.
نتانیاهو میتواند همچنان به انکار ادامه دهد، و به واقعیتهای ضدونقیض اتکا کند. مسأله اینجا است که هرچه این «واقعیت»ها بیشتر تکرار شوند، کمتر باورپذیر خواهند بود.