حیات پس از سقوط
امروز صبح که پیاده در مسیر کنیسا میرفتیم، باد سردی میوزید که از روی پالتو، به مغز استخوانهای من زد و رگی را بیدار کرد که من را برد به یک روز یخبندان دیگر در یک ماه دسامبر چندین سال پیش از این.
روز خاکسپاری پدرم از روزهای سرد قطبی بود، آنقدر سرد که گورکنان تا ساعتها نتوانستند گور را در توندرای یخزده بکنند. انگار زمین هم مثل ما نمیخواست بپذیرد که وقت رفتن او رسیده است.
همچنان تابوت سادهی چوب کاج که یوسی ساوینور دروناش آرمیده بود به داخل گور فرو میرفت، برف سنگینی آبداری زمین را میپوشاند، مثل قطرههای درشت اشک ما.
به تابوت نگاه میکردم که در درون گور فرو میرود و تن و جانام سرد و بیحس شده بود. در گور نهادن آن تابوت، یخزده یا غیریخزده، به نظر عجیب میآمد، مثل قرار دادن دایره توی مربع یا مثل خاک کردن ستون خانواده در گودالی سیاه.
با صدای بلندی، تابوت به سنگهای ته گور خورد؛ انگار ما هم به سنگ خوردیم.
با حیرت، درد، ناباوری، برادرم مارک خم شد روی گور. به نظرم میخواست مطمئن شود که این کابوس واقعا اتفاق افتاده است. یا شاید میخواست چک کند که پدرمان، یا دست بقایای جسماش، در سفر به ته گور ضربه نخورده است.
مارک و پدرم پیوندی خاص با هم داشتند. هر روز با هم کار میکردند و آنقدر که برای پدر و پسر ممکن است، دوستان صمیمی هم بودند.
با چشمهایی پر اشک و با بارش برف، انگار ندید و پایش سر خورد و تعادل خود را از دست داد. با حرکتی آهسته، رو به جلو خم شد و انگار نیروی گریز از مرکز او را میکشید و داشت میافتاد توی گور.
ناگهان آرنی پرید جلو و دستاش را گرفت کشید عقب.
اگر در این لحظهی فراواقعی آنقدر گریه نکرده بودیم که به خنده بیفتیم، آنقدر میخندیدیم که به گریه بیفتیم.
مارک تنها کسی نبود که آن لحظه تعادل خود را از دست داد.
هر یک از اعضای واحد خانوادهی ما تعادل خود را به خاکسپاری پدرمان، و شوهرمان، از دست دادیم.
ساده بگویم، مسیر زندگی ما از خط خارج شده بود. همراه تابوت، امیدها، رویاها، و یک توده برنامه و طرح واقعی را خاک کردیم. رویای این که روز عقدکنان، پدر و مادرمان هر دو در کنار ما ایستاده باشند، و عکسهای خانوادگی آیندهی ما با این واقعیت تازه پاره پاره شد.
صادقانه بگویم تا آن روز، همیشه فکر میکردم اسم بچههایم را از روی اسم پدربزرگها و مادربزرگهایم خواهم گذاشت. حتی یکبار به فکرم نرسیده بود که نام پدر یا مادرم را هم میتوانم روی بچههایم بگذارم. به همین راحتی، اینها همه از بن تغییر کرد.
پدرم به آرنی، مارک، و من مسؤولیتهای یهودی خاکسپاری مرده را آموخته بود. در عبری، میگوییم «لوییات ها میات»، که به معنای «مشایعت مردگان» تا منزل آخرت ایشان است. بنا به سنت ما، این آخرین مهربانی ممکن در حق یک انسان است.
پدرم اصرار شدیدی داشت که این محبت حتما به دست خود آدم انجام شود، نه به دست مستخدمان گورستان، و زبانام لال، نه با بولدوزر.
با هر بیلی که به خاک میزدیم، کابوس پیش روی ما واقعیتر و واقعیتر میشد. هیچ معجزهای این واقعیت را عوض نمی کرد. دیگر هرگز صدای یوسی یا صدای قهقهاش را نمیشنیدیم.
با قاطعیت و اکراه، گور پدر را پر کردیم. میخواستیم به آرزویش عمل کرده باشیم، اما نمیخواستیم تمام کار را خودمان کرده باشیم. پر کردن کامل گور به معنای خداحافظی بود.
و وقتی که دیگر خاکی روی زمین باقی نبود، از جادهای خاکی به سوی آیندهای نامعلوم و غیرقابل تصور به راه افتادیم.
بخش بزرگی از این فصل به روشنی در یاد ما نمانده است. تا سالها ترسام این بود که ما هرگز از فروغلتیدن به سیاهچال آن روزها رها نشویم، سیاهچالی که در ذهن من برای همیشه در یک روز سرد زمستانی ثابت مانده بود.
دست درازشدهی برادرم آرنی، فقط مارک را از افتادن به چالهی عمیق نجات نداد. حرکت او نمادی بود از این که چگونه ما از این روزها به سلامت بدر میرویم – با دست دراز کردن و زیر بغل هم را گرفتن. ۲۲ سال آخر زندگی ما، دستهای درازشدهی خویشان و دوستان به ما کمک کرد که به جلو برویم. لحظات چشمگیر این سالها از این قرارند:
وقتی در جشن عروسی آرنی و کارون، دست به دست هم دادیم و رقصیدیم؛
وقتی دست جولی را گرفتم و از او درخواست ازدواج کردم؛
وقتی من و جولی اسم پسر اولمان را به یاد پدرم، ژوزف گذاشتیم، و من دست مادرم را گرفتم؛
وقتی مارک دستاش را دراز کرد و دو دختر زیبای دوقلویش را در روز نامگذاری، در آغوش گرفت؛
وقتی با پل، دوست پسر مادرم برای اولین بار دست دادم، و همان لحظه احساس کردم که او ارزشاش را دارد؛
وقتی هر شب جمعه دستمان را برای تبرک روی سر ژوزف و بنجی میگذاریم؛
۲۰ سال پیش، در روزی سرد، ترس من این بود که ما همیشه در حال فرو افتادن درون جایی سرد، محبوس تلهای فروکشندهاش باشیم. خوشبختانه، دستهای زیادی ما را حمایت کرده و در راه واقعیتهای پیشبینی نشده با شادی غیرمنتظره پیش راندهاند.
خوشبختانه، بعد از سقوط، حیات همچنان در تدوام بوده است.
امروز صبح که سرمای زمستان به صورتام خورد، بیاراده دستام به سوی دست ژوزف و بنجی رفت. دست در دست پسرانام، من را دقیقا به همان جایی که دلام میخواست بازگرداند.