در اردوگاه مرگ «آشویتس» نازی ها کشته نشد
امسال، در «روز یادبود قربانیان هولوکاست»، اطلاعات تازهای در دست داریم. اکنون میدانیم که پدرم دههها پس از هولوکاست به دنبال چه بوده است.
آنچه پدرم به دنبالاش گشت اما پیدا نکرد، اطلاعات موثق در بارهی آنچه بود که بر سر پدرومادرش رفته بود. بر اساس اطلاعاتی که به وی داده شده بود، میدانست که در ۱۹۴۲ به آشویتس فرستاده شدهاند اما هیچ کدام مسیر سفر را تاب نیاورده و یا در اول ورود کشته شدهاند. سالروز مرگ آنها مشخص نبوده، گوری هم نداشتهاند، و هنگامی که پدرم در ۱۹۹۷ مرد، ما نام آنها را نیز بر سنگ گور او در «هار هامنوخوت»، اورشلیم، حک کردیم.
پدربزرگ و مادربزرگ من، پدرم را که تنها فرزندشان بوده، در شانزده سالگی وی، در ۱۹۳۹ به انگلستان فرستادند. در ۱۹۴۰ وی به عنوان انترن در کشتی شوم دونرا به استرالیا فرستاده شد و سالهای جنگ را در هی و تاتورا در کمپهای آموزشی استرالیا گذراند. همیشه میدانستیم که پدرم آخرین تلگرام را از پدرومادر خود دریافت کرده، و آن را در گاوصندوق دفتر کارش نگه میداشت. وقتی در ۱۹۹۷ پدرم مرد، آن تلگرام را پیدا نکردیم اما پاکت بزرگ قهوهای پیدا کردیم که داخلاش یک دسته پاکتهای لاغر نامه بود با تمبر رایش سوم و سنسورهای استرالیایی و بریتانیایی، و همان تلگرام. عجیب این است که در طول سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۲ پدرم با پدرومادرش که در خانهی خود در آفنباخ آلمان بوده، مکاتبه میکرده است. نامهها بر کاغذهایی نازک نوشته شده بودند و خواندنشان دشوار بود و بیشتر جملهها به آلمانی بود و ما ناچار آنها را کناری گذاشتیم. پدرم هرگز به ما دربارهی آن نامهها چیزی نگفته بود، و هرگز آنها را به ما نشان نداده بود و حتی در ۱۹۹۷ نیز دیدن و خواندن آنها برای ما دردناک بود. تابستان گذشته، بعضی از آنها را خواندیم اما هنوز همه را ترجمه نکرده و نخواندهایم.
هر پنج فرزند ما همراه مدرسه به لهستان رفتهاند. در این سفرها، سنگهایی از گور پدربزرگشان در اورشلیم برداشته و در آشویتش به زمین گذاشتند. در بازگشت، سنگریزههایی از آشویتس بر گور او در اورشلیم نهادند.
تابستان گذشته «انجمن تاریخ آفنباخ آلمان» تصمیم گرفت که ۱۳ پلاک – مربعهای سیمانی با یک پلاک برنز که نام تاریخهای زندگی قربانیان اتاقهای گاز یا اعدام نازیها بر آن حک شده است، را نصب کند. انجمن تاریخ با خانوادهی من تماس گرفت و گفت که دو تا از این پلاکها نام پدربزرگ و مادربزرگ من را بر خود خواهد داشت، و مقابل خانهشان نصب خواهد شد؛ خانهای که در طول جنگ تخریب نشده و همچنان برجاست.
ما هرگز شجرهنامهمان را دنبال نکردهایم. در واقع، فکر میکنم بچههای من تنها بچههایی باشند که در سیستم آموزشی اسرائیل تحصیل کردهاند اما روی پروژهی شجرهنامه کار نکردهاند. این فرصتی بود که نمیبایست از دست میدادیم. به اعضای محترم انجمن تاریخ گفتیم که هیات بیستنفرهای از اولاد پدربزرگ و مادربزرگ من به آفنباخ خواهند رفت در مراسم شرکت کنند. همراه با انجمن، برنامهی سفری بینظیر را ریختیم و برای اولین بار دریافتیم که شمار بسیار زیادی از خانوادههای باخراخ و کامبرگ در آفنباخ، نوستدات و ماربورگ زندگی میکنند.
سپس به موزه هولوکاست در اورشلیم «یاد واشم» برگشتیم تا خود را برای سفر آماده کنیم. با این که میدانستم جایی نبوده که پدرم به دنبال آخرین نشانههای پدرومادرش نگشته باشد، از «یاد واشم» پرسیدیم ببینیم آیا هیچ اطلاعی در این باره دارند یا نه. اینطور بود که در ژوئیهی ۲۰۱۶، خود را در دفتر کوچکی در «یاد واشم» یافتم و پروندههایی که مقابل من گذاشتند. نامههایی که پدرم به آرشیوهای مختلف، تاریخنگاران، و به یاد واشم نوشته بود تا خبری از پدرومادرش بگیرد را یافتیم. و سپس، ناگهان، روی کاغذ سفید به خط سیاه نوشته بود که پدربزرگ و مادربزرگ من را به تربلینکا فرستاده بودهاند. اولین عکسالعمل من این بود که اشتباه شده است – ما همیشه فکر میکردیم به آشویتس فرستاده شدهاند. اما همینطور صفحهها را ورق زدیم، مدارک روشن و واضح بودند. در سپتامبر ۱۹۴۲ نازیها پدربزرگ من – از افسران مدالگرفتهی جنگ جهانی اول – و مادربزرگ من را فرستاده بودند به تربیلینکا تا به قتل برسند. اطلاعاتی که در دست ما بود همانی بود که پدرم تمام عمر سعی کرد پیدا کند و نتوانست. عجیب این که اگر چه در نهایت سرنوشت فجیع آنها تفاوتی نکرد اما این اطلاعات اهمیت داشت.
در آخرین نامه در سپتامبر ۱۹۴۲، پدربزرگ و مادربزرگ من نوشته بودند «ما تا چند روز دیگر به محلی نامعلوم خواهیم رفت. به محض این که بتوانیم، برای تو خبری خواهیم فرستاد. ترک کشورمان برای ما خیلی سخت است، اما ارادهی محکم و ایمانمان به خدا را از دست نمیدهیم».
پس از آن دیگر نامهآی ننوشتهاند.
در فرصتی دیگر، اولاد ویلی و برتا باخراخ سنگی از اورشلیم اسرائيل، در تربلینکا خواهند نهاد. در اسرائيل، بر گور پدر من، سنگی از تربلینکا، لهستان خواهند نهاد.
بنابرین اکنون ما تاریخی از وفات در دست داریم. پدربزرگ و مادربزرگ من در جشن «سوکوت» به تربلینکا رسیدند و همان روز یا روز بعد در «هوشانا رابا» به قتل رسیدند.
